بارسفربستم دگراینجانمیمانم
بروعشق ازخداآموزنمیخواهم تورادیگربدان ازدام تورستم
باید فراموشت کنم چندیست تمرین می کنم من می توانم ! می شود ! آرام تلقین می کنم حالم ، نه ، اصلا خوب نیست ....تا بعد، بهتر می شود .... فکری برای این دلِ آرام غمگین می کنم من می پذیرم رفته ای / و بر نمی گردی همین ! خود را برای درک این ، صد بار تحسین می کنم کم کم ز یادم می روی / این روزگار و رسم اوست ! این جمله را با تلخی اش ، صد بار تضمین میکنم. آموختم که خدا عشق است و عشق تنها خداست آموختم که وقتی نا امید میشوم خدا با تمام عظمتش عاشقانه انتظار می کشد
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتریی از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد. به پر و پای فرشته و انسان پیچید خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد. خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن. لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز… با یک روز چه کار می توان کرد؟ خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمییابد هزار سال هم به کارش نمیآید. آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن. او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید. اما میترسید حرکت کند. میترسید راه برود. میترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد… بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایدهای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم. زندگی خدا آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سر و رویش پاشید. زندگی را نوشید و زندگی را بویید. چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشید بگذارد. می تواند …. او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما …. اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفشدوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمیشناختند سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد. لذت برد و سرشار شد و بخشید. عاشق شد و عبور کرد و تمام شد. او در همان یک روز زندگی کرد، اما فرشتهها در تقویم خدا نوشتند: امروز او درگذشت. کسی که هزار سال زیسته بود!
تواین عشقورفاقت نداشتی توصداقت
همون عهدی که بستی خودت اونو شکستی
عجب حوصله داری که بازم گله داری
ولی ای گل نازم همینه همه رازم
فدای توشدم من نگفتم که فداشو
فقط گفتم عزیزم تویاردل ماشو
توهم رفتی زپیشم زدی تیشه به ریشم
که باچشم پرآبم حالاخونه خرابم
میشینم سرراهت به امیدنگاهت
میگم نامهربونم شدی وردزبونم
به پای همه حرفات نشستم ننشستی
ازاون زخم زبونات شکستم نشکستی زندگی قصه تلخیست که ازآغازش بس که آزرده شدم
چشم به پایان دارم چه كسي خواهد ديد ؟ مردنم را بي تو گاه ميانديشم خبر مرگ مرا با تو چه كس ميگويد ؟ آن زمان كه خبر مرگ مرا ميشنوي روي خندان تو را كاشكي ميديدم شانه بالا زدنت را بي قيد و تكان دادن دستت كه مهم نيست زياد و تكان دادن سر ... چه كسي باور كرد ؟ جنگل جان مرا آتش عشق تو خاكستر كرد ...!
گوش کن...صدای نفس هایم را می شنوی؟ مرگ یا زندگی را آرامش و بی قراری را... می توانی در هرم نفس هایم حس کنی! گوش کن...صدای وزش باد در پیچش شاخه ی بید مجنون و بهار نارنج را می شنوی؟ مرا در صدای باد جستجو کن! در بارش بارانی تند... سیلابی که می شوید و پاک می گرداند... در نم نم بهاری باران بر سر گنجشکان عاشق پیشه و ثنا گوی... گوش کن...صدای امواج بی قرارو آشفته حال اقیانوس را می شنوی؟ که بی کرانه...از کرانه ها به کرانه ها پناه می برند...مرا در صدای موج های بی قرار پیدا کن! طعم ملس طوفان را که با گردباد و گاه قطره ای باران می آمیزد چشیده ای؟ طعم بی قراری هایم را این گونه دریاب!! آرامش با من وداع گفته است... می خواهم گریه کنم! وقتی که زبانت می گیرد و مرا- لحظه ای- "شما" خطاب می کنی "من"فاصله "شما"را با "تو" چگونه باید پر کنم؟ حالمان بد نیست غم کم می خوریم کم که نه هر روز کم کم می خوریم آب میخواهم سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند خود نمی دانم چرا رفتم به خواب از چه بیدارم نکردی آفتاب خنجری بر قلب بیدارم زدند بیگناهی بودم و دارم زدند رشنه نا مرد بر پشتم نشت از غم نامردیش پشتم شکست سنگ را بستند و سگ آزاد شد یک شبه بیداد آمد داد شد عشق آمد تیشه زد بر ریشه ام تیشه زد بر ریشه ای اندیشه ام عشق گر این است مرتد میشوم خوب گر این است من بد میشوم بس کن ای دل نابسامانی بس است کافرم دیگر مسلمانی بس است بعد از این با بی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم نیستم از مردم قبله پرست بت پرستم بت پرستم بت پرست بت پرستان بت پرستی کار ماست چشم مستی تحفه ی بازار ماست درد می بارد چو لب تر می کنم طالعم شوم است باور می کنم من که با دریا تلاطم کرده ام راه دریا را چرا گم کرده ام قفل غم بر درب سلولم نزن من خودم خوش باورم گولم نزن روزگارت باز شیرین شاد باش دست کم یک شب تو هم فرهاد باش آه در شهر شما یاری نبود قصه هایم را خریداری نبود وای رسم شهرتان بیداد بود شهرتان از خون ما آباد بود از در و دیوارتان خون می چکد خون من فرهاد عاشق می چکد آسمان خالی شد از فریادتان بیستون در حسرت فریادتان کوه کندن گر نباشد پیشه ام بویی از فرهاد دارد ریشه ام هیچ کس درد مرا درک نکرد ناله ی سرد مرا درک نکرد شب پاییزی این شهر غریب روح شبگرد مرا درک نکرد ذهن آیینه رویایی دوست چهره زرد مرا درک نکرد درک نکرد درک نکرد درک نکرد ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم با بی خبر مگویید اسرار عشق و مستی تا بی خبر بمیرد غافل ز خود پرستی دلم پرواز می خواهد... ... دیگر کوله ام خالیست... ... دیگر صدای باران هم درمان نیست... ... باید بروم... ... جای من اینجا نیست... ... بروم آنجایی که باران از اوست... ... جایی فراسوی ابرها... ... آنجا که سنگها هم نفس می کشند... راهها به دو راهی ختم نمی شوند... ... و دستها تنها برای دستگیری دراز می شوند... ... و آغوشها تنها برای نوازش باز می شوند... ... آنجا که بوی یاس را به ارزش محبت می فروشند... ... و آنجا که مردمش می دانند... خط گندم يعنی ... نيمی بردار و نيمی ببخش... ... آنجا که روح... جسم را نگه می دارد.. و آنجا که آبی نیست ... آبی تر است... ... آنجا که دیگر نفس نیست... ... همه اش عشق است و عشق است و عشق... ... ... اما نه.... ... هنوز قلم به دستانم چسبیده... ... انگار هنوز هم باران درمان است... ... ... رهگذر...دیگر چیزی از کوله ات باقی نمانده... گویی پایان راهی... ... یادت باشد... در انتظار باران باشی... کفشهایت تشنه اند... ... ... یادم باشد... در انتظار آسمان بنشینم.. خاک همیشه خشک است... ... یادم باشد... در انتظار خورشید بنشینم... ماه همیشه تاریک است... ... یادم باشد... در انتظار گندم بنشینم.. نان همیشه تلخ است... ... یادم باشد... در انتظار نگاه بنشینم.. زبان همیشه دروغ است... ... یادم باشد... در انتظار دوست بنشینم.. بی گانه همیشه خسته است... ... یادم باشد ... در انتظار او بنشینم.. او همیشه هست.. همیشه مهربان است... خداوندا ! مگر نهاینکه من نیز چون تو تنهایم پس مرا دریاب و به سوی خویش بازگردان ، دستان مهربانت را بگشا که سخت نیازمند آرامش آغوشت هستم ... دستانم تشنه ي دستان توست شانه هايت تکيه گاه خستگي هايم به ياد تو مي مانم بي آنکه دغدغه هاي فردا داشته باشم زيرا مي دانم فردا بيش از امروز دوستت خواهم داشت
چند روز پیش دختر کوچولوی سه سالهی یکی از دوستانم که اومده بود خونه ی ما با دیدن سوسک در آشپزخانه ما ذوق کرد و جلو رفت تا با دست کوچکش سوسک را ناز کند مامانش گفت خونه جدیدمون پر از سوسک بود وقتی این به دنیا آمد برای این که اذیت نشه هر روز رفتیم با سوسکها حرف زدیم و بازی کردیم. آوردیم و آنها را شریک کردیم در روزمرگیهایمان گفتیم قانون خانه را عوض کنیم طوری که سوسک دیگر باعث چندش و وحشت و ناآرامی ما نباشد ولی من چه؟؟هنوز… ترس های کودکی ام پا برجاست ناخوابی های من و شنیده هایی از دیو و غول کاش بیشتر از صورت مهربان خدا می گفتند تصمیم دارم خودم برای فرزندم بگویم ریشه تمام ترس هایم را خودم برای فرزندم میگویم. یک روزی مینشینم و همهی اینها را برای بچه ام تعریف میکنم وقتی این کار را میکنم که بچهام هنوز فرصت زیادی داشته باشد تا اینها را هضم کند و بعد از یاد ببرد فرصت داشته باشد بپذیرد اما فراموش کند لحظهی پذیرش را همانطور که احتمالا درد لحظهی به دنیا آمدن را فراموش کرده است اول از همه مرگ را برایش تعریف میکنم پیش از این که عزیزی را از دست بدهد و رویاروییاش با نیستی خیلی شخصی باشد پیش از این که ناچار باشد مرگ را همراه با ناباوری و دلتنگی و شیونهای شبانه بشناسد برایش میگویم که مثل تاریخ مصرف پشت قوطی شیر و ماست میماند که زندگی در هر چیز و هر کس قرار است تمام شود برایش میگویم که بداند روزی که با مرگی روبرو شود، احساس خشم و حقارت خواهد کرد و این که آن اندوه ممکن است هیچوقت قلبش را ترک نکند اما در همان روزگار هم پذیرفتن و فهمیدن نیستی… سادهتر از عمری ترسیدن از آن است خودم برایش میگویم که بداند ترس، اصلا فقط مال آدم بزرگهاست آنقدر که درآنها هراس گرفتن دستی هست، ترس از گم شدن نیست بداند که ترسهای بزرگ ممکن است در لحظهی تنهایی به سراغش بیاید روزی که برای خودش آدمی شده باشد و حضور من نتواند دردی از او دوا بکندآن روز یادش باشد که از ترسیدن خودش نترسد . برایش میگویم که ترسیدن یعنی ندانستن یعنی مطمئن نبودن از ثبات و امنیت دانستن این که ترس جزئی از طبیعت اوست و بارها خواهد آمد و خواهد رفت شاید کمک کند که او خودش را وقت ترسیدن آرام کند شاید کمک کند که ترسیدن غافلگیر و ناتوانش نکند و هنوز بتواند فکری بکند برای خوب کردن خودش میخواهم بداند که گاهی حسادت ممکن است به سراغ آدم بیاید یعنی این که زمانهایی هست که دست آدم از چیزهای خوب دنیا کوتاه میشودباید بداند که گاهی چیزهایی که دوست دارد و فکر میکند برای داشتنشان محق است را به او نمیدهند و جلوی چشمش به دیگری میدهند و دیدن دیگریِ خوشحال برای بعضی ها کار سادهای نیست و اگر آدم سعیاش را کرد و از پسش برنیامد باید بداند که حسود است حسود است و این به معنی محق بودنش نیست. به معنی محق نبودن دیگری هم نیست حسادت آن قدر تحملش سخت است که بد نیست آدم بشناسدش تا زیادی غصهاش را نخوردشاید به جای این که زیر بارش بشکند سعی کند از راه آن احساس بزرگتر شود و آزادهتر میخواهم برایش بگویم که در دنیا ناامیدی هم هست ناامیدی معنیاش خسته شدن از خوشبینی است و اگر آدم دیگران را به ورطهی تلخی ناامیدیهای خودش نکشد خسته شدن هیچ ایرادی ندارد برایش میگویم که خسته شدن ایستگاه آخر نیست و او حق دارد گاهی خسته باشدحق دارد پا شل کند، آه بکشد، اخم کند ولی باید بداند که ناامیدی به کسانی که دوستش دارند دخلی ندارد و خوب نیست کسی امید را از دیگری بگیرد به خاطر ناامیدی خودش چون رسمش این است که آدم راه خودش را پیدا میکند و امید میتواند هزار بار دیگر هم برگردد میخواهم برای بچهام بگویم وقتی که دیگر بچه نباشد چه روزهای زیادی احساس خواهد کرد که دنیا آنطور که من میگفتم نبود که من با هزاری آرزو و ادعا، احتمالا هیچوقت نخواهم نتوانست سوسکی را ناز کنم و خودم هم خوب میدانم نصیحتهای من نمیتوانست فراتر از ترسها و ناامیدیها و حقارتهای خودم برود پس نمیتوانست او را همیشه حفظ کند همینطور که آرزوهای من شاید کوچک بودند برای او میخواهم یک بار برای همیشه به او بگویم که از من آزاد است که از من دِینی به گردن او نیست. که او مسئول دلتنگیها و حفرههایی که خودم عمری نتوانستم جبرانشان کنم نیست برای من او آزاد است. میخواهم بنشینم و ساعتها برایش بگویم که من بهشت را زیر پای خودم نمیبینم و همهی عشقی که به پای او میریزم را برای لذت خودم میریزم و بالاخره حتما میخواهم برای او بگویم که این دنیا بدون عشق نمیارزد حتی اگر من بگویم مشیت الهی بـر ایـن تعلق گرفـته کـه بهار فرحناک زندگی را خـزانـی ماتمزده بـه انتظار بنشیند و این ، بارزترین تفسیر فلسفـه آفـرینش درفـراخـنای بـی کران هـستی و یـگانه راز جـاودانگی اوسـت. دوست عزیزم درگذشت عمووپسرعموی گرامیتان را به شما و خانواده محترمتان تسلیت عرض نموده برایشان از درگاه خداوند متعال مغفرت ، برای شما و سایربازماندگان آرزوی صبروسلامتی دارم. . اندوه ما در غم از دست دادن آن عزیز بزرگوار در واژه ها نمیگنجد تنها میتوانیم از خداوند برایتان صبری عظیم و برای آن مرحوم روحی شاد و آرام طلب كنیم. نامت چه بود؟ اینك محل سكونت؟ آن چیست بر گرده نهادی؟ قدت؟ اعضاء خانواده؟ روز تولدت؟ رنگت؟ چشمت؟ وزنت ؟ جنست ؟ شغلت ؟ شاكی تو ؟ نام وكیل ؟ جرمت؟ تنها همین ؟ !!!! حكمت؟ همدست در گناه؟ ترسیده ای؟ ز چه؟ آیا كسی به ملاقاتت آمده؟ كه؟ داری گلایه ای؟ ولی چه ؟ دلتنگ گشته ای ؟ برای كه؟ آورده ای سند؟ چه ؟ داری تو ضامنی؟ چه كسی ؟ در آ خرین دفاع؟ می خوانمش كه چنان اجابت كند دعا
آدم
فرزند؟
من را نه مادری نه پدری، بنویس اولین یتیم خلقت
محل تولد؟
بهشت پاك
زمین خاك
امانت است
روزی چنان بلند كه همسایه خدا،اینك به قدر سایه بختم به روی خاك
حوای خوب و پاك ، قابیل خشمناك ، هابیل زیر خاك
روز جمعه، به گمانم روز عشق
اینك فقط سیاه ، ز شرم چنان گناه
رنگی به رنگ بارش باران ، كه ببارد ز آسمان
نه آنچنان سبك كه پرم دئر هوای دوست ... نه آ نچنان وزین كه نشینم بر این خاك
نیمی مرا ز خاك ، نیمی دگر خدا
در كار كشت امیدم
خدا
آن هم خدا
یك سیب از درخت وسوسه
همین
تبعید در زمین
حوای آشنا
كمی
كه شوم اسیر خاك
بلی
گاهی فقط خدا
دیگر گلایه نه؟، ولی...
حكمی چنین آن هم یك گناه!!؟
زیاد
تنها خدا
بلی
دو قطره اشك
بلی
تنها كسم خدا
Power By:
LoxBlog.Com |