Blog . Profile . Archive . Email  


بارسفربستم دگراینجانمیمانم

بروعشق ازخداآموزنمیخواهم تورادیگربدان ازدام تورستم


مادر، تو رفیع ترین داستان حیات منی.

تو به من درس زندگی آموختی.

تو چون پروانه سوختی و چون شمع گداختی و مهربانانه با سختی های من ساختی.

مادر، ستاره ها نمایی از نگاه توست و مهتاب پرتوی از عطوفتت، و سپیده حکایتی از صداقتت.

قلم از نگارش شُکوه تو ناتوان است و هزاران شعر در ستایش مدح تو اندک.

مادر، اگر نمی توانم کوشش هایت را ارج نهم و محبت هایت را سپاس گزارم، پوزش بی کرانم را همراه با دسته گلی از هزاران تبریک، بپذیر.

فروغ تو تا انتهای زمان جاوید و روزت تا پایان روزگار، مبارک باد.

 

 


وقتی به جهل جوانی بانک بر مادر زدم،

دل آزرده به کنجی نشست و گریان همی گفت:

مگر خُردی فراموش کردی که دُرْشتی می کنی؟


چه خوش گفت زالی به فرزند خویش  

چو دیدش پلنگ افکن و پیل تن


گرازعهدخُردیت یادآمدی که بیچاره بودی درآغوش من


نکردی درین روز بر من جفا

که تو شیر مردی و من پیر زن

نوشته شده در یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 22:34 توسط نجلا| |




شمع روشن میکنم به تعدادآرزوهای خاموشم , دلم ذوب میشودونگاهم بخار,

 

پای شمع هامی ایستم و هنوزنمیدانم  دل به روشن شدنشان ببندم یا

 

 

 

تمام شدنشان راباورکنم...

 

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 11:10 توسط نجلا| |

 

عشق جدید مبارک عزیزم

 

 

تولدعشقت مبارک

 

 

باغچه نومبارک

 

 

نوشته شده در یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 14:10 توسط نجلا| |

پارسال بااوزیرباران قدم می زدم

امسال قدم زدن اورابادیگری زیراشکهایم دیدم

شایدباران پارسال اشکهای فرد دیگری بود...

نوشته شده در یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 12:16 توسط نجلا| |

 



خدايا فقط تو را مي خواهم..باور کرده ام که فقط تويي سنگ صبور حرف هايم.
مي ترسم از اينکه بگم دوسش دارم...

اون نمي دونه که با دل من چه کرده...

نمي دونه که دلي رو اسير خودش کرده
هنوز در باورم نيست که دل به اون دادم و اون شده همه هستي ام
روز هاي اول آشنايي را بياد مياورم آمدنش زيبا بود ...


بارالها گويي تو تمام زيبايي هاي عالم را در چهره و کلام او نهاده بودي
واين گونه مرا اسير او کردي و دل کندن از او شد برايم محال

و داشتنش بزرگترين آرزويم در زندگي

حالا که عاشقش شدم تو بگو چه کنم که تنهايم نگذارد...


خدايا امشب به تو مي گويم چون تو تنها مونس تنهايي هايم هستي..
چگونه بگويم بدون او مي ميرم....او رفته و در باورم نيست نبودنش...
خود خوب مي دانم او مرا کودکي فرض کرد که نمي داند عشق چيست و براي عاشقي حرمتي قائل نمي باشد

 


مرا به بازي گرفت يا شايد....نمي دانم.....دگر هيچ نمي دانم.. اعتراف مي کنم نفسم به بودن او وابسته است
بعد رفتن او دگر اين نفس را هم نمي خواهم....حال تو بگو چه کنم ؟
بار خدايا دوست دارم مرا بفهمد حتي براي يه لحظه

 

نوشته شده در جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 11:18 توسط نجلا| |


 

 

 

خداوندا ، خداوندا تو هم یکبار عاشق شو

و بر گیر از لب میگون یاری بوس اشک آلود

تو هم در انتظار دلبری با ترس و لرز و بیم

سر آن کوچه یک ساعت بمان غمناک و اشک آلود

 

که از درد من و راز درون من خبر گردی

تو هم چون من به رسوایی میان ده سمر گردی

وفا داری کن و جور و جفایش را تحمل کن

چنان خو کن به او تا هستی تو جمله او گردد

 

و بعداز آن در آغوش رقیبی مست و بی پروا

تماشا کن که تا بهتر بدانی حالت مارا

خداوندا تو هرگز نامه معشوقه ای خواندی

که بنویسد تویی دینم تویی جسمم تویی جانم

 

ولی فردا همان فردا که آغاز جدایی هاست

بگوید کن فراموشم نمیخواهم پشیمانم

و تو مانند مرغ نیم بسمل پر زنی بر خاک

و شعرت نامه ات ، آتش زند بر پیکر افلاک

 

خداوندا ، تو یک شب تیشه مردانگی بردار

و از ریشه بر افکن این درخت عشق و مستی را

و خواهی دید با محو کلام دوستت دارم

تو خواهی داد بر باد فنا بنیاد هستی را

 

وز آن پس هر دلی را کردی از عشق بتی دلشاد

به او درس وفا هم در کنار عشق خواهی داد

 

 

نوشته شده در جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 21:25 توسط نجلا| |

 

 

 

خدایامن خستم  خدایامگه صدای منونمیشنوی؟

 

 

 

خدایامن ضعیفم من طاقت ندارم.

 

 

 

خدایامن  شکست خوردم .خدایاهمه منوتنهاگذاشتن .

 

خدایاتوکه مهربونترین مهربونایی پس چراگذاشتی ایینطوری بشه؟

توکه ازهمه چیزخبرداشتی چرانجاتم ندادی؟

 

 

چراگذاشتی من غرق بشم؟

 

 

 

خدایاوقتی بدبودم  زجرکشیدم وقتی خوب شدم بیشترزجرکشیدم

 

 

 

توبگومن چیکارکنم .چراهیچکس حرف منونمیفهمه . من که چیززیادی نخواستم

 

 

 

اگه میخواستی خوشی هاموازم بگیری چرابهم دادی؟؟

 

 

 

آخه من چه گناهی کردم .خدایا دوست داشتن گناهه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 

 

پس چراماآدمارواینطوری آفریدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 

 

چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 

 

خدایااااااااااااادنیات برام زندونه .

 

 

 

دیگه هیچی ازت نمیخوام جزاینکه نفس منوبگیری.

 

 

 

التماست میکنم.نزاربیشترازاین  جلوبنده هات خواربشم .

 

 

 

دیگه طاقت ندارم......................

 

 

 

 

خدایا مرا ببر به شهر خود که خسته ام از همه کس

 

که خواب و بیداری من هر دو شکنجه بود و بس

نوشته شده در سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 13:23 توسط نجلا| |

 

 

 

خیلی سخت است این لحظه ها ، لحظه ای که تو نیستی و من به تو نیاز دارم.
خیلی سخت است تو باشی ، عشق من باشی ، من در انتظار تو باشم ، اما نتوانیم همدیگر را ببینیم.
خیلی سخت است ، دلت گرفته باشد ، پر از درد دل و حرفهای ناگفته باشد

 

اما همدلی نباشد که بشنود درد های دلت را
خیلی سخت است چشمهایت پر از اشک باشد ، گونه هایت خیس باشد اما همنفسی نباشد که اشکهایت را پاک کند.
خیلی تلخ است لحظه فراموش شدنت از خاطر او که دوستش داری .

خیلی تلخ است لحظه پژمرده شدن گل ، لحظه اسیر شدن پرنده ای تنها در قفس.
خیلی سخت است لحظه های عاشقی ، دور از یار ، بدون دلدار، بی قرار و چشم انتظار.
خیلی سخت است در این کویر تشنه به انتظار آمدن خزان نشستن ، در زیر برگهای خشک به انتظار سرما نشستن.
خیلی تلخ است یک روز را با دلی گرفته به سر کنی ، انتظار شب را بکشی ، غروب را ببینی و دلگرفته تر شوی ، انتظار طلوع را بکشی ، شب را بی ستاره ببینی و شکسته تر شوی.
خیلی سخت است این وابستگی ، تحمل لحظه های بی کسی ، دور از عشق ، این قصه را دیگر نمیتوان از سر نوشت.

این قصه را دیگر نمیتوان از سر نوشت

نوشته شده در سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 12:34 توسط نجلا| |

 

نوشته شده در جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 14:15 توسط نجلا| |


Power By: LoxBlog.Com