بارسفربستم دگراینجانمیمانم
بروعشق ازخداآموزنمیخواهم تورادیگربدان ازدام تورستم
سزاوار نبودم که کسی یاد یک خاطره را با لبی تشنهء عشق بر لبم بنشاند .... تا در عمری که در آن حسرت و ناکامیست در شب تنهائی به تجسم به تماشا ایستم ! کولهء خاطره ام وه چه خالی مانده ست من تهی گشته ام ز عشق تهی گشته ام ز شوق .... باز باید باشم ! لا اقل دردی هست که به آن میسوزم و کسی نیست مرا دریابد و کسی نیست تهی بودن را از دلم پاک کند .... تا به یک وعدهء پوچ سبد خالی این خاطره را پراحساس کند ........... گاهی دلم برای خودم تنگ می شود ... گاهی دلم برای باورهای گذشته ام تنگ می شود ... گاهی دلم برای پاکیهای کودکانه ی قلبم میگیرد ... گاهی دلم از آنهایی که در این مسیر بی انتها آمدند و رفتند خسته می شود ... گاهی دلم از کسانی که ناغافل دلم را میشکنند میگیرد ... گاهی آرزو میکنم ای کاش ... دلی نبود تا تنگ شود ... تا خسته شود ... تا بشکند ... هر چه خواستم از تو بگذرم از همه چیز گذشتم جز تو ، هر چه خواستم فراموشت کنم همه را فراموش کردم جز تو ، هر چه خواستم به خودم بگویم هیچگاه ندیدم تو را ، چشمهایم را بستم و باز هم دیدم تو را ، هر چه خواستم دلم را آرام کنم ، آرام نشد دلم و بیشتر بهانه تو را گرفت ، هر چه خواستم بگویم بی خیال ، بی خیالت نشدم و به خیالت تا جایی که فکرش هم نمی کنی رفتم... میخواستم با تنهایی کنار بیایم ، دلم با تنهایی کنار نیامد ، میخواستم دلم را راضی کنم ، یاد تو باز هم به سراغم آمد ، میخواستم از این دنیا دل بکنم ، دلم با من راه نیامد ... بگذار اعتراف کنم که دلم در چه حالیست ، بدجور از نبودنت شاکیست ، هر جا هستی برگرد که اصلا حالم خوب نیست.
صدای شکستن قلبم را نشنیدی چون غرورت بیداد میکرد اشک هایم را ندیدی چون محو تماشای یاران بودی ولی امیدوارم آنقدر در آینه مجذوب نشده باشی که حداقل زشتی دیو خودخواهیت را ببینی سلام .این دردودل رو از وبلاگه یکی ازدوستان کپی کردم. نوشتم, چون خیلی ازحرفاش حرفای منم هست. بعضی وقتا آدم حس میکنه به آخررسیده ولی شایداین آخرپیوندیک شروع جدیدو بهتره. شروعی که دیگه پایان بدنداره .... از آخرهانترسید.....همین که آغازهای خوب روپیداکردیدخوشحال باشیدوخداروشکرکنید. .
خدایا میخوام باهات حرف بزنم. ولی نمیدونم چطوری بگم از کجاش بگم ولی میدونم که میخوام برا خودت بگم ولی خلاصه میدونم تو مثل بقیه نیستی که حوصله شنیدن حرفامو نداشته باشی ولی اگه بخوام همشو بگم نه واسه قلمم جوهری میمونه نه کاغذام تاب سیاه شدنشونو برا دل من دارن. ولی اگه نگم دلم میمیره دلی که خواست دل کسی رو به دست بیاره ولی موفق نشد اشتباه کرد که دل به دست آوردنو خواست میدونم ولی خام بود چاره ای نداشت تو رو نشناخته بود همونطوری که الان نشناخته ولی فرقش با قبل اینه که الان فهمیده اشتباه کرده بگذریم دستام تاب نوشتن ندارم الان که داشتم میومدم نت بنویسم تو راه خیلی با خوردم فکر کردم هی میگفتم بنویس هی میگفتم نه ولی آخرش اومدم که بنویسم ولی میخوام زود تر بگم تموم شه بهتره. هر چیزی یه شروعی داره شروع دنیا متولد شدنه و پایانش مرگه. شروع عشق ارتباطه و پایانش یا میتونه خوب باشه یا میتونه بد باشه اگه خواستی خوب باشه باید بری سراغ عشقی که پایانی نداشته باشه حد نداشته باشه که مطمئن هستم که عشقی جز عشق خدا اینطور نیست. ولی اگه مثل من دلتو دادی دست کسی و دلتو عاشقش کنی معلوم نیست سر دلت چی بیاد دلت چطور زمینت بزنه معلوم نیست از کسی که خودش اخر عشقه دورت کنه یا نزدیک از امیر المومنین(ع) پرسیدن:حضرت فاطمه (س) چطور زنی بود؟ حضرت فرمود خوب زنی بود واسه رسیدن به خدا .پیشوایان ما عاشق میشن ولی عشقشون دنیایی نیست ولی ما چی؟ عشق به خدا خیلی راحت به دست میاد خیلی خییلی راحت ولی چون ما قلبمونو به کسی دیگه دادیم فضای قلبمونو توسط کسی دیگه پر کردیم سخته. خدایا من الان فهمیدم خودت دستمو بگیر مگه غیر اینه که برا عوض شدن و توبه کردن هیچ وقت دیر نیست نه اینکه بیای عمدا گناه کنی و اخر زندگی توبه کنی چون معلوم نیست توبه نصیب ما شه وبی دین از دنیا نریم..خدایا مگه خودت نگفتی من از رگ گردن به شما نزدیک ترم ؟ مگه غیر اینه که از مادر نسبت به ما مهربون تری مادری که یه عمر زندگیشو فدای فرزندش میکنه؟مگه نگفتی هر وقت نا امید شدی بیا در خونم ؟ خدایا به بزرگی خودت قسم دیگه از خودم بدم میاد کسی رو که بهم نامردی کنه نمیخوام خدایا فقط خودتو میخوام خود خود خودتو . مگه خواستنت گناهه خدایا دلمو نمیدونم چطور پاک کنم خالیش کردم به خاطرت ولی آثارش مثل یه خنجر زخم به روحم زده خدایا نمیخوای مرهم دل شکستم باشی کسی رو بهتر از خودت سراغ ندارم . صبر معنی هی زیادی داره یکیش تحمل و استقامته چیزی که احساس میکنم کمک کم دارم از دستش میدم خدا یا تو که صابر عظیمی بهمون گفتی صبر کنید خدا رک میگم چون اگه به تو نگم حرف دلمو به کی بگم بهتر از تو سخته نمیتونم ،آخه چقدر شمندت بشم میخوام بیام در خونت ، اصلا میدونی چیه خدا ؟ میخوام گدایی کنم حالا خوبه؟ خدااااااااااا واسه تو که بی نیاز مطلقی واسه تو زشت نیست که یه گدا رو دست خالی از در خونت رد کنی مگه خودت نگفتی هیچ فقیری رو دست خالی از در خونتون رد نکنید؟ منی خودتو میخوام میدونم بزرگه خاستم ولی واسه تو که این همه بزرگی چیزی نیست .خدیا نزار بدون تو از این دنیا برم میدونم همیشه باهامی ولی بی دین مردن برام سخته . خدایا تو که دوست نداری روز قیامت دشمنای علی و اولادش بهم بخندن بگن ببین اینو مثلا شیعه علیه خدا خجالت میکشم من فقط حبشونو دارم یعنی میشه یعنی ارزش گرو گذاشتن داره پیشت به نظر من داره.میدونم کارام در حدی نیست که تو رو راضی کنه ولی هر چی بشه ما که بندت هستیم تو که خالق ما هستی تو راهو نشونمون بده میدونم قران هست ولی استارت زدن سخته میدونم خراب کردن یه خونه خیلی اسونه و چند دقیقه میشه خرابش کرد ولی درست کردنش که سخته .پس کمکم کن شروع کنم و تو رو به دست بیارم تو رو بزارم جای کسایی که خودشون نیازمندن.خدا قسمت میدم به پهلوی شکسته حضرت زهرا خودت دستمو بگیر خسته شدم از بس که دستمو به نا اهلش دادم و دستمو ول کرد تا زمین بخورم. خدا خسته شدم از این که فقط وقت پر کن بعضی ها باشم و فقط منو واسه انجام کاراشون بخوان نه واسه خودم. میدونم خنده داره و بی ادبانه هست گفتنش ولی میگم. خدا دلم میگفت: چرا خدات دستتو نمیگیره باهاش قهر کن تا مشکلتو حل کنه تا اینجا رسیده بود حالم که از این فکرا میکردم ولی از طرفی هم میگفت مگه میشه کسی با قهر کردن با خدا مشکلش حل شه بعید بو و هست ادم با خداش قهر شه و مشکلاش حل شه اره بعضی ها خدا رو ول میکنن خدا هم اونا رو به حال خودشون میزاره هر کاری میخوان انجام بدن ولی یه روزی خود خدا میدونه که چی به سرشون میاد. الان که در خونت اومدم خدا جون نزار اه نا امیدی بکشمو سر مو پایین بندازم و با خجالت برگردم . این روزا اخلاقم یه جوری شده دیگه خنده از لبام گرفته شده .خنده برام معنایی نداره. بعضی وقتها که چهار دیواری اتاقم منو بقل میگیره بهشش میگم میخوام از تموم اونایی که باعث بدبختیام هستن انتقام بگیر بعدش حالو روز خودمو میبینمو میگم ببین چی به سرت اومده میخوای اونا هم مثل تو بشن بعدش میگم نه کمکشون میکنم. دوباره به قبلم نگاه میکنم میبینم به بقیه کمک کنم نشد اگه بتونم به خودم کمک کنم هنر کردم خدایا کمکم کن به خودم کمک کنم خدایا من به قولم وفا کردم. اومدم در خونت حالا تو کمکم کن .خدایا لایق کمک کردنت هستم؟
رفیق راهی و از نیمه راه می گویی وداع با من بی تکیه گاه می گویی میان این همه آدم، میان این همه اسم همیشه نام مرا اشتباه می گویی به اعتبار چه آیینه ای، عزیز دلم به هرکه می رسی از اشک و آه می گویی دلم به نیم نگاهی خوش است، اما تو به این ملامت سنگین، نگاه می گویی؟ هنوز حوصلهء عشق در رگم جاری است نمرده ام که غمت را به چاه می گویی باید فراموشت کنم چندیست تمرین می کنم من می توانم ! می شود ! آرام تلقین می کنم
حالم ، نه ، اصلا خوب نیست ....تا بعد، بهتر می شود .... فکری برای این دلِ آرام غمگین می کنم من می پذیرم رفته ای / و بر نمی گردی همین ! خود را برای درک این ، صد بار تحسین می کنم کم کم ز یادم می روی / این روزگار و رسم اوست ! این جمله را با تلخی اش ، صد بار تضمین میکنم. آموختم که خدا عشق است و عشق تنها خداست آموختم که وقتی نا امید میشوم خدا با تمام عظمتش عاشقانه انتظار می کشد
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتریی از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد. به پر و پای فرشته و انسان پیچید خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد. خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن. لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز… با یک روز چه کار می توان کرد؟ خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمییابد هزار سال هم به کارش نمیآید. آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن. او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید. اما میترسید حرکت کند. میترسید راه برود. میترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد… بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایدهای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم. زندگی خدا آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سر و رویش پاشید. زندگی را نوشید و زندگی را بویید. چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشید بگذارد. می تواند …. او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما …. اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفشدوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمیشناختند سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد. لذت برد و سرشار شد و بخشید. عاشق شد و عبور کرد و تمام شد. او در همان یک روز زندگی کرد، اما فرشتهها در تقویم خدا نوشتند: امروز او درگذشت. کسی که هزار سال زیسته بود!
تواین عشقورفاقت نداشتی توصداقت
همون عهدی که بستی خودت اونو شکستی
عجب حوصله داری که بازم گله داری
ولی ای گل نازم همینه همه رازم
فدای توشدم من نگفتم که فداشو
فقط گفتم عزیزم تویاردل ماشو
توهم رفتی زپیشم زدی تیشه به ریشم
که باچشم پرآبم حالاخونه خرابم
میشینم سرراهت به امیدنگاهت
میگم نامهربونم شدی وردزبونم
به پای همه حرفات نشستم ننشستی
ازاون زخم زبونات شکستم نشکستی زندگی قصه تلخیست که ازآغازش بس که آزرده شدم
چشم به پایان دارم چه كسي خواهد ديد ؟ مردنم را بي تو گاه ميانديشم خبر مرگ مرا با تو چه كس ميگويد ؟ آن زمان كه خبر مرگ مرا ميشنوي روي خندان تو را كاشكي ميديدم شانه بالا زدنت را بي قيد و تكان دادن دستت كه مهم نيست زياد و تكان دادن سر ... چه كسي باور كرد ؟ جنگل جان مرا آتش عشق تو خاكستر كرد ...!
گوش کن...صدای نفس هایم را می شنوی؟ مرگ یا زندگی را آرامش و بی قراری را... می توانی در هرم نفس هایم حس کنی! گوش کن...صدای وزش باد در پیچش شاخه ی بید مجنون و بهار نارنج را می شنوی؟ مرا در صدای باد جستجو کن! در بارش بارانی تند... سیلابی که می شوید و پاک می گرداند... در نم نم بهاری باران بر سر گنجشکان عاشق پیشه و ثنا گوی... گوش کن...صدای امواج بی قرارو آشفته حال اقیانوس را می شنوی؟ که بی کرانه...از کرانه ها به کرانه ها پناه می برند...مرا در صدای موج های بی قرار پیدا کن! طعم ملس طوفان را که با گردباد و گاه قطره ای باران می آمیزد چشیده ای؟ طعم بی قراری هایم را این گونه دریاب!! آرامش با من وداع گفته است... می خواهم گریه کنم! وقتی که زبانت می گیرد و مرا- لحظه ای- "شما" خطاب می کنی "من"فاصله "شما"را با "تو" چگونه باید پر کنم؟
حالمان بد نیست غم کم می خوریم کم که نه هر روز کم کم می خوریم آب میخواهم سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند خود نمی دانم چرا رفتم به خواب از چه بیدارم نکردی آفتاب خنجری بر قلب بیدارم زدند بیگناهی بودم و دارم زدند رشنه نا مرد بر پشتم نشت از غم نامردیش پشتم شکست سنگ را بستند و سگ آزاد شد یک شبه بیداد آمد داد شد عشق آمد تیشه زد بر ریشه ام تیشه زد بر ریشه ای اندیشه ام عشق گر این است مرتد میشوم خوب گر این است من بد میشوم بس کن ای دل نابسامانی بس است کافرم دیگر مسلمانی بس است بعد از این با بی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم نیستم از مردم قبله پرست بت پرستم بت پرستم بت پرست بت پرستان بت پرستی کار ماست چشم مستی تحفه ی بازار ماست درد می بارد چو لب تر می کنم طالعم شوم است باور می کنم من که با دریا تلاطم کرده ام راه دریا را چرا گم کرده ام قفل غم بر درب سلولم نزن من خودم خوش باورم گولم نزن روزگارت باز شیرین شاد باش دست کم یک شب تو هم فرهاد باش آه در شهر شما یاری نبود قصه هایم را خریداری نبود وای رسم شهرتان بیداد بود شهرتان از خون ما آباد بود از در و دیوارتان خون می چکد خون من فرهاد عاشق می چکد آسمان خالی شد از فریادتان بیستون در حسرت فریادتان کوه کندن گر نباشد پیشه ام بویی از فرهاد دارد ریشه ام هیچ کس درد مرا درک نکرد ناله ی سرد مرا درک نکرد شب پاییزی این شهر غریب روح شبگرد مرا درک نکرد ذهن آیینه رویایی دوست چهره زرد مرا درک نکرد درک نکرد درک نکرد درک نکرد ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم با بی خبر مگویید اسرار عشق و مستی تا بی خبر بمیرد غافل ز خود پرستی دلم پرواز می خواهد... ... دیگر کوله ام خالیست... ... دیگر صدای باران هم درمان نیست... ... باید بروم... ... جای من اینجا نیست... ... بروم آنجایی که باران از اوست... ... جایی فراسوی ابرها... ... آنجا که سنگها هم نفس می کشند... راهها به دو راهی ختم نمی شوند... ... و دستها تنها برای دستگیری دراز می شوند... ... و آغوشها تنها برای نوازش باز می شوند... ... آنجا که بوی یاس را به ارزش محبت می فروشند... ... و آنجا که مردمش می دانند... خط گندم يعنی ... نيمی بردار و نيمی ببخش... ... آنجا که روح... جسم را نگه می دارد.. و آنجا که آبی نیست ... آبی تر است... ... آنجا که دیگر نفس نیست... ... همه اش عشق است و عشق است و عشق... ... ... اما نه.... ... هنوز قلم به دستانم چسبیده... ... انگار هنوز هم باران درمان است... ... ... رهگذر...دیگر چیزی از کوله ات باقی نمانده... گویی پایان راهی... ... یادت باشد... در انتظار باران باشی... کفشهایت تشنه اند... ... ... یادم باشد... در انتظار آسمان بنشینم.. خاک همیشه خشک است... ... یادم باشد... در انتظار خورشید بنشینم... ماه همیشه تاریک است... ... یادم باشد... در انتظار گندم بنشینم.. نان همیشه تلخ است... ... یادم باشد... در انتظار نگاه بنشینم.. زبان همیشه دروغ است... ... یادم باشد... در انتظار دوست بنشینم.. بی گانه همیشه خسته است... ... یادم باشد ... در انتظار او بنشینم.. او همیشه هست.. همیشه مهربان است... خداوندا ! مگر نهاینکه من نیز چون تو تنهایم پس مرا دریاب و به سوی خویش بازگردان ، دستان مهربانت را بگشا که سخت نیازمند آرامش آغوشت هستم ... دستانم تشنه ي دستان توست شانه هايت تکيه گاه خستگي هايم به ياد تو مي مانم بي آنکه دغدغه هاي فردا داشته باشم زيرا مي دانم فردا بيش از امروز دوستت خواهم داشت
چند روز پیش دختر کوچولوی سه سالهی یکی از دوستانم که اومده بود خونه ی ما با دیدن سوسک در آشپزخانه ما ذوق کرد و جلو رفت تا با دست کوچکش سوسک را ناز کند مامانش گفت خونه جدیدمون پر از سوسک بود وقتی این به دنیا آمد برای این که اذیت نشه هر روز رفتیم با سوسکها حرف زدیم و بازی کردیم. آوردیم و آنها را شریک کردیم در روزمرگیهایمان گفتیم قانون خانه را عوض کنیم طوری که سوسک دیگر باعث چندش و وحشت و ناآرامی ما نباشد ولی من چه؟؟هنوز… ترس های کودکی ام پا برجاست ناخوابی های من و شنیده هایی از دیو و غول کاش بیشتر از صورت مهربان خدا می گفتند تصمیم دارم خودم برای فرزندم بگویم ریشه تمام ترس هایم را خودم برای فرزندم میگویم. یک روزی مینشینم و همهی اینها را برای بچه ام تعریف میکنم وقتی این کار را میکنم که بچهام هنوز فرصت زیادی داشته باشد تا اینها را هضم کند و بعد از یاد ببرد فرصت داشته باشد بپذیرد اما فراموش کند لحظهی پذیرش را همانطور که احتمالا درد لحظهی به دنیا آمدن را فراموش کرده است اول از همه مرگ را برایش تعریف میکنم پیش از این که عزیزی را از دست بدهد و رویاروییاش با نیستی خیلی شخصی باشد پیش از این که ناچار باشد مرگ را همراه با ناباوری و دلتنگی و شیونهای شبانه بشناسد برایش میگویم که مثل تاریخ مصرف پشت قوطی شیر و ماست میماند که زندگی در هر چیز و هر کس قرار است تمام شود برایش میگویم که بداند روزی که با مرگی روبرو شود، احساس خشم و حقارت خواهد کرد و این که آن اندوه ممکن است هیچوقت قلبش را ترک نکند اما در همان روزگار هم پذیرفتن و فهمیدن نیستی… سادهتر از عمری ترسیدن از آن است خودم برایش میگویم که بداند ترس، اصلا فقط مال آدم بزرگهاست آنقدر که درآنها هراس گرفتن دستی هست، ترس از گم شدن نیست بداند که ترسهای بزرگ ممکن است در لحظهی تنهایی به سراغش بیاید روزی که برای خودش آدمی شده باشد و حضور من نتواند دردی از او دوا بکندآن روز یادش باشد که از ترسیدن خودش نترسد . برایش میگویم که ترسیدن یعنی ندانستن یعنی مطمئن نبودن از ثبات و امنیت دانستن این که ترس جزئی از طبیعت اوست و بارها خواهد آمد و خواهد رفت شاید کمک کند که او خودش را وقت ترسیدن آرام کند شاید کمک کند که ترسیدن غافلگیر و ناتوانش نکند و هنوز بتواند فکری بکند برای خوب کردن خودش میخواهم بداند که گاهی حسادت ممکن است به سراغ آدم بیاید یعنی این که زمانهایی هست که دست آدم از چیزهای خوب دنیا کوتاه میشودباید بداند که گاهی چیزهایی که دوست دارد و فکر میکند برای داشتنشان محق است را به او نمیدهند و جلوی چشمش به دیگری میدهند و دیدن دیگریِ خوشحال برای بعضی ها کار سادهای نیست و اگر آدم سعیاش را کرد و از پسش برنیامد باید بداند که حسود است حسود است و این به معنی محق بودنش نیست. به معنی محق نبودن دیگری هم نیست حسادت آن قدر تحملش سخت است که بد نیست آدم بشناسدش تا زیادی غصهاش را نخوردشاید به جای این که زیر بارش بشکند سعی کند از راه آن احساس بزرگتر شود و آزادهتر میخواهم برایش بگویم که در دنیا ناامیدی هم هست ناامیدی معنیاش خسته شدن از خوشبینی است و اگر آدم دیگران را به ورطهی تلخی ناامیدیهای خودش نکشد خسته شدن هیچ ایرادی ندارد برایش میگویم که خسته شدن ایستگاه آخر نیست و او حق دارد گاهی خسته باشدحق دارد پا شل کند، آه بکشد، اخم کند ولی باید بداند که ناامیدی به کسانی که دوستش دارند دخلی ندارد و خوب نیست کسی امید را از دیگری بگیرد به خاطر ناامیدی خودش چون رسمش این است که آدم راه خودش را پیدا میکند و امید میتواند هزار بار دیگر هم برگردد میخواهم برای بچهام بگویم وقتی که دیگر بچه نباشد چه روزهای زیادی احساس خواهد کرد که دنیا آنطور که من میگفتم نبود که من با هزاری آرزو و ادعا، احتمالا هیچوقت نخواهم نتوانست سوسکی را ناز کنم و خودم هم خوب میدانم نصیحتهای من نمیتوانست فراتر از ترسها و ناامیدیها و حقارتهای خودم برود پس نمیتوانست او را همیشه حفظ کند همینطور که آرزوهای من شاید کوچک بودند برای او میخواهم یک بار برای همیشه به او بگویم که از من آزاد است که از من دِینی به گردن او نیست. که او مسئول دلتنگیها و حفرههایی که خودم عمری نتوانستم جبرانشان کنم نیست برای من او آزاد است. میخواهم بنشینم و ساعتها برایش بگویم که من بهشت را زیر پای خودم نمیبینم و همهی عشقی که به پای او میریزم را برای لذت خودم میریزم و بالاخره حتما میخواهم برای او بگویم که این دنیا بدون عشق نمیارزد حتی اگر من بگویم مشیت الهی بـر ایـن تعلق گرفـته کـه بهار فرحناک زندگی را خـزانـی ماتمزده بـه انتظار بنشیند و این ، بارزترین تفسیر فلسفـه آفـرینش درفـراخـنای بـی کران هـستی و یـگانه راز جـاودانگی اوسـت. دوست عزیزم درگذشت عمووپسرعموی گرامیتان را به شما و خانواده محترمتان تسلیت عرض نموده برایشان از درگاه خداوند متعال مغفرت ، برای شما و سایربازماندگان آرزوی صبروسلامتی دارم. .
اندوه ما در غم از دست دادن آن عزیز بزرگوار در واژه ها نمیگنجد تنها میتوانیم از خداوند برایتان صبری عظیم و برای آن مرحوم روحی شاد و آرام طلب كنیم. نامت چه بود؟ اینك محل سكونت؟ آن چیست بر گرده نهادی؟ قدت؟ اعضاء خانواده؟ روز تولدت؟ رنگت؟ چشمت؟ وزنت ؟ جنست ؟ شغلت ؟ شاكی تو ؟ نام وكیل ؟ جرمت؟ تنها همین ؟ !!!! حكمت؟ همدست در گناه؟ ترسیده ای؟ ز چه؟ آیا كسی به ملاقاتت آمده؟ كه؟ داری گلایه ای؟ ولی چه ؟ دلتنگ گشته ای ؟ برای كه؟ آورده ای سند؟ چه ؟ داری تو ضامنی؟ چه كسی ؟ در آ خرین دفاع؟ می خوانمش كه چنان اجابت كند دعا ای فلک گرمن نمیزادی اجاقت کوربود؟ من که خودراضی به این خلقت نبودم زوربود؟ من که باشم یانباشم کارگردون لنگ نیست. من بمیرم یابمانم که کسی دل تنگ نیست. مادر، تو رفیع ترین داستان حیات منی. تو به من درس زندگی آموختی. تو چون پروانه سوختی و چون شمع گداختی و مهربانانه با سختی های من ساختی. مادر، ستاره ها نمایی از نگاه توست و مهتاب پرتوی از عطوفتت، و سپیده حکایتی از صداقتت. قلم از نگارش شُکوه تو ناتوان است و هزاران شعر در ستایش مدح تو اندک. مادر، اگر نمی توانم کوشش هایت را ارج نهم و محبت هایت را سپاس گزارم، پوزش بی کرانم را همراه با دسته گلی از هزاران تبریک، بپذیر. فروغ تو تا انتهای زمان جاوید و روزت تا پایان روزگار، مبارک باد. وقتی به جهل جوانی بانک بر مادر زدم، دل آزرده به کنجی نشست و گریان همی گفت: مگر خُردی فراموش کردی که دُرْشتی می کنی؟ چو دیدش پلنگ افکن و پیل تن که تو شیر مردی و من پیر زن شمع روشن میکنم به تعدادآرزوهای خاموشم , دلم ذوب میشودونگاهم بخار, پای شمع هامی ایستم و هنوزنمیدانم دل به روشن شدنشان ببندم یا
تمام شدنشان راباورکنم... پارسال بااوزیرباران قدم می زدم امسال قدم زدن اورابادیگری زیراشکهایم دیدم شایدباران پارسال اشکهای فرد دیگری بود...
خدايا فقط تو را مي خواهم..باور کرده ام که فقط تويي سنگ صبور حرف هايم. اون نمي دونه که با دل من چه کرده... نمي دونه که دلي رو اسير خودش کرده بارالها گويي تو تمام زيبايي هاي عالم را در چهره و کلام او نهاده بودي
و داشتنش بزرگترين آرزويم در زندگي حالا که عاشقش شدم تو بگو چه کنم که تنهايم نگذارد... خدايا امشب به تو مي گويم چون تو تنها مونس تنهايي هايم هستي..
خداوندا ، خداوندا تو هم یکبار عاشق شو
خدایامن خستم خدایامگه صدای منونمیشنوی؟
خدایامن ضعیفم من طاقت ندارم.
خدایامن شکست خوردم .خدایاهمه منوتنهاگذاشتن . خدایاتوکه مهربونترین مهربونایی پس چراگذاشتی ایینطوری بشه؟ توکه ازهمه چیزخبرداشتی چرانجاتم ندادی؟
چراگذاشتی من غرق بشم؟
خدایاوقتی بدبودم زجرکشیدم وقتی خوب شدم بیشترزجرکشیدم
توبگومن چیکارکنم .چراهیچکس حرف منونمیفهمه . من که چیززیادی نخواستم
اگه میخواستی خوشی هاموازم بگیری چرابهم دادی؟؟
آخه من چه گناهی کردم .خدایا دوست داشتن گناهه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پس چراماآدمارواینطوری آفریدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خدایااااااااااااادنیات برام زندونه .
دیگه هیچی ازت نمیخوام جزاینکه نفس منوبگیری.
التماست میکنم.نزاربیشترازاین جلوبنده هات خواربشم .
دیگه طاقت ندارم......................
خدایا مرا ببر به شهر خود که خسته ام از همه کس که خواب و بیداری من هر دو شکنجه بود و بس
خیلی سخت است این لحظه ها ، لحظه ای که تو نیستی و من به تو نیاز دارم.
اما همدلی نباشد که بشنود درد های دلت را… این قصه را دیگر نمیتوان از سر نوشت دوست داشتن را مدتهاست به دست فراموشی سپرده ام و خود را در لا به لای حوادث نچندان دلچسب روزگار سپرده ام و دیگر نه تو را دوست دارم نه دیگری را چون سنگی بی احساس بر عشق و دوشت داشتن می نگرم ...
من از چون و چرای ِزندگی دلگیرم پریشانم چه میخواهی تو از جانم؟ مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندګی کردی خداوندا اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی لباس فقر پوشی غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی و شب آهسته آهسته تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی زمین و آسمان را کفر می گویی نمیګویی؟؟ خداوندا!!! اگر در روز گرما خیز تابستان تنت برسایه دیوار بګشایی لبت بر کاسه ی قیر اندود بګذاری و قدری آنطرفتر عمارتهای مرمرین بینی و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد زمین و آسمان را ګفر می گویی نمی گویی؟ اگر روزی بشر گردی ، ز حال بندگانت با خبر گردی پشیمان میشوی از قصه خلقت ،از این بودن ،از این بدعت خداوندا تو مسْولی خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است، چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است. روی زمین بودم داشتم یه تیکه هایی رو از رو زمین جمع میکردم بهم گفت : کمک می خوای؟ گفتم : نه گفت: خسته میشی خب بذار کمکت کنم گفتم : نه ، خودم جمع می کنم گفت : حالا تیکه های چی هست ؟ بدجوری شکسته مشخص نیست چیه ؟ نگاه معنی داری کردم و گفتم: فلبم این تیکه های قلب منه که شکسته . خودم باید جمعش کنم. بعدش گفتم : می دونی چیه رفیق، آدما این دوره زمونه دل داری بلد نیستن، وقتی می خوای یه دل پاک و بی ریا رو به دستشون بسپری هنوز تو دستشون نگرفته میندازنش زمین و می شکوننش... میخوام تیکه هاش رو بسپرم به دست صاحب اصلیش الله اون دل داری خوب بلده و فقط از اون کمک می خوام میخوام بدم بهش بلکه این قلب شکسته خوب شه آخه می دونی خودش گفته قلبهای شکسته رو خیلی دوست داره اینو گفتم و تیکه های شکسته رو جمع کردم و یواش یواش ازش دور شدم... و من توی این فکر که چرا ما آدما دل داری بلد نیستیم دنبالم اومدو............ بهم گفت: چرا دلت رو می سپری دست هر کسی ؟ انگاری فهمید که تو دلم چی می گذره برگشتم و گفتم : رفیق ، دلم رو به دست هر کسی نسپردم او برای من هر کسی نبود من برای او هر کسی بودم اینوگفتم و این بار رفتم سمت دریا روبه رویش ایستادم . آن لحظه بود که یادم به صاحب اصلی قلب شکسته ام افتاد خودم را به اوسپردم وبا اوچنین گفتم: خدایا جز تو پناه و یاوری ندارم تنهای تنهام.
من سزاوار نگاهت بودم چونکه درزمره ی عشاق توام شادومغروربه خودمیبالم
خدایا!
رحمتی کن تا ایمان،نام و نان برایم نیاورد.
قوتم بخش تا نانم را وحتی نامم را درخطرایمانم افکنم.
تا از آنها باشم که پول دنیا را میگیرند وبرای دین کار
میکنند. نه ازآنها که پول دین میگیرند وبرای دنیا کارمیکنند.
خدایا!
همواره تورا سپاس میگویم که هر چه درراه تو
ودرراه پیام تو پیشتر میروم،بیشتررنج میبرم!!
آنها که باید ما را بنوازند،میزنند.
آنها که بایدهمگاممان باشند،سد راهمان میشوند.
آنها که باید حق شناسی کنند،حق کشی میکنند.
آنها که باید دستمان را بفشارند،سیلی می زنند.
آنها که باید دربرابردشمن دفاع کنند،پیش از دشمن حمله می برند.
وآنها که باید در برابر سمپاشی های بیگانه ستایشمان کنند،
تقویتمان کنند، امیدوارمان کنند، و تبرئه مان کنند سرزنشمان می کنند،
تضعیفمان می کنند، نومیدمان می کنند، متهممان می کنند.
تو را سپاس می گذاریم؛
ـ همین نعمت بزرگی است؛ جز از این طریق آدم از اخلاص برخوردار نمی شود
(اگر کسی در راه ایمان خود کاری بکند و عده ای از مردم ستایش گر او شوند،
پنهانی شرک ایجاد شده است).
تو را سپاس می گذاریم تا در راه تو از
تنها پایگاهی که چشم یاری داریم و پاداشی، نومید شویم، چشم ببندیم، رانده شویم،
تا تنها امیدمان تو شود، چشم انتظارمان تنها به روی تو باز ماند، تنها از تو یاری طلبیم،
تنها از تو پاداش گیریم و در حسابی که با تو داریم شریک دیگری نباشد.؛
تا تکلیفمان با تو روشن شود، تا تکلیفمان با خودمان معلوم گردد؛ تا حلاوت اخلاص را
که هر دلی اگر اندکی چشید، هیچ قندی در کامش شیرین نیست، بچشیم.
احساسی که اکنون شما در خود دارید “ناامیدی” است شاید گاهی با کمی ناراحتی و عصبانیت نیز همراه باشد. به شدت بر روی اهداف و پروژه های خود کار می کنید، اما راه به جایی نمی برید و اصلاً دلیلش را هم نمیدانید. تنها چیزی که می دانید این است که ناامید هستید و بدون توجه به این مطلب که تا چه اندازه به سختی تلاش می کنید، به هیچ جایی نمی رسید. انگار که آب در هاون می کوبید و تنها حسی که به شما دست می دهد چیزی نیست جز ناامیدی. تمام این نکات به نظرتان آشنا می آید، اینطور نیست؟
آدم
فرزند؟
من را نه مادری نه پدری، بنویس اولین یتیم خلقت
محل تولد؟
بهشت پاك
زمین خاك
امانت است
روزی چنان بلند كه همسایه خدا،اینك به قدر سایه بختم به روی خاك
حوای خوب و پاك ، قابیل خشمناك ، هابیل زیر خاك
روز جمعه، به گمانم روز عشق
اینك فقط سیاه ، ز شرم چنان گناه
رنگی به رنگ بارش باران ، كه ببارد ز آسمان
نه آنچنان سبك كه پرم دئر هوای دوست ... نه آ نچنان وزین كه نشینم بر این خاك
نیمی مرا ز خاك ، نیمی دگر خدا
در كار كشت امیدم
خدا
آن هم خدا
یك سیب از درخت وسوسه
همین
تبعید در زمین
حوای آشنا
كمی
كه شوم اسیر خاك
بلی
گاهی فقط خدا
دیگر گلایه نه؟، ولی...
حكمی چنین آن هم یك گناه!!؟
زیاد
تنها خدا
بلی
دو قطره اشك
بلی
تنها كسم خدا
چه خوش گفت زالی به فرزند خویش
گرازعهدخُردیت یادآمدی که بیچاره بودی درآغوش من
نکردی درین روز بر من جفا
مي ترسم از اينکه بگم دوسش دارم...
هنوز در باورم نيست که دل به اون دادم و اون شده همه هستي ام
روز هاي اول آشنايي را بياد مياورم آمدنش زيبا بود ...
واين گونه مرا اسير او کردي و دل کندن از او شد برايم محال
چگونه بگويم بدون او مي ميرم....او رفته و در باورم نيست نبودنش...
خود خوب مي دانم او مرا کودکي فرض کرد که نمي داند عشق چيست و براي عاشقي حرمتي قائل نمي باشد
مرا به بازي گرفت يا شايد....نمي دانم.....دگر هيچ نمي دانم.. اعتراف مي کنم نفسم به بودن او وابسته است
بعد رفتن او دگر اين نفس را هم نمي خواهم....حال تو بگو چه کنم ؟
بار خدايا دوست دارم مرا بفهمد حتي براي يه لحظه
و بر گیر از لب میگون یاری بوس اشک آلود
تو هم در انتظار دلبری با ترس و لرز و بیم
سر آن کوچه یک ساعت بمان غمناک و اشک آلود
که از درد من و راز درون من خبر گردی
تو هم چون من به رسوایی میان ده سمر گردی
وفا داری کن و جور و جفایش را تحمل کن
چنان خو کن به او تا هستی تو جمله او گردد
و بعداز آن در آغوش رقیبی مست و بی پروا
تماشا کن که تا بهتر بدانی حالت مارا
خداوندا تو هرگز نامه معشوقه ای خواندی
که بنویسد تویی دینم تویی جسمم تویی جانم
ولی فردا همان فردا که آغاز جدایی هاست
بگوید کن فراموشم نمیخواهم پشیمانم
و تو مانند مرغ نیم بسمل پر زنی بر خاک
و شعرت نامه ات ، آتش زند بر پیکر افلاک
خداوندا ، تو یک شب تیشه مردانگی بردار
و از ریشه بر افکن این درخت عشق و مستی را
و خواهی دید با محو کلام دوستت دارم
تو خواهی داد بر باد فنا بنیاد هستی را
وز آن پس هر دلی را کردی از عشق بتی دلشاد
به او درس وفا هم در کنار عشق خواهی داد
خیلی سخت است تو باشی ، عشق من باشی ، من در انتظار تو باشم ، اما نتوانیم همدیگر را ببینیم.
خیلی سخت است ، دلت گرفته باشد ، پر از درد دل و حرفهای ناگفته باشد
خیلی سخت است چشمهایت پر از اشک باشد ، گونه هایت خیس باشد اما همنفسی نباشد که اشکهایت را پاک کند.
خیلی تلخ است لحظه فراموش شدنت از خاطر او که دوستش داری .
خیلی تلخ است لحظه پژمرده شدن گل ، لحظه اسیر شدن پرنده ای تنها در قفس.
خیلی سخت است لحظه های عاشقی ، دور از یار ، بدون دلدار، بی قرار و چشم انتظار.
خیلی سخت است در این کویر تشنه به انتظار آمدن خزان نشستن ، در زیر برگهای خشک به انتظار سرما نشستن.
خیلی تلخ است یک روز را با دلی گرفته به سر کنی ، انتظار شب را بکشی ، غروب را ببینی و دلگرفته تر شوی ، انتظار طلوع را بکشی ، شب را بی ستاره ببینی و شکسته تر شوی.
خیلی سخت است این وابستگی ، تحمل لحظه های بی کسی ، دور از عشق ، این قصه را دیگر نمیتوان از سر نوشت.
از همه دلبستگیهای تهی دلگیرم
از هیاهوی ِعبث بر سر هر مسئله ای
از تمام ِ قیل و قال ِزندگی دلگیرم
در تمام زندگی بیهودگی مشهود است
از همه آشفتگیهای تهی دلگیرم
از تلاش ِعاشق ِبیچاره در وقتِ نیاز
از شبِ قصّۀ تلخ ِعاشقی دلگیرم
زندگی چیزی به جز غصّه به من هیچ نداد
از خدا هم در سرای ِزندگی دلگیرم ...
آنزمانی که به تاریکی شبها خشکید
عطر یکتای نفسهای تو باز بودم
جان تازه به چه قلبی بخشید
مست چشمان خمارت
در هماندم که به من خائن بود
گیج و بازیچه ی نیرنگ تو باز
من نبودم چه کنم این دل بود
حسرت خلوت و تکرار تو شد
نقش ویرانکده ی خالی من
این شده نام برازنده ی تو
بانی بی سر و سامانی من
چه کسی کعبه ی آمال تو شد
که شدی خسته ز یکتایی ها
سینه ی زخمی و دلتنگ مرا
می درد خنجر نامردی ها
من به چشمان تو عادت دارم
من جدا از نفست بیمارم
اینجا دقیقاً همان جایی است که همه می گویند: “من کم آوردم” و دست از کار می کشند. قبل از اینکه به چنین بن بستی برخورد کنید، در این مقاله ۸ راه غلبه بر ناامیدی را به شما معرفی می کنیم.
ادامه مطلب
Power By:
LoxBlog.Com |